شباهنگام
مسافرهاى خونين دل
به شوقِ عشق و آزادى
به امّـيدِ رهائى پَر کشان رفتند
گهى اُفتان، گهى خيران
خميده پشت
با خورجينى از ترس و غم و وحشت
زن و مرد و جوان رفتند
ز ميهن دل بريدند و بسوى بى نشان رفتند
نه ديّارى و نه يارى نه ديّارى و نه يارى
تباهى بود، ذلّت بود و بيزارى
نه برگى بود و نه بارى
براى يک نفس، يک لحظه، يک دم
از کران تا بيکران رفتند
نه ديّارى و نه يارى
تباهى بود، ذلّت بود و بيزارى
نه برگى بود و نه بارى
براى يک نفس، يک لحظه، يک دم
از کران تا بيکران رفتند
شباهنگام
مسافرهاى خونين دل
به شوق عشق و آزادى
به اميد رهائى پر کشان رفتند
خميده پشت با خورجينى از ترس و غم و وحشت
زن و مرد و جوان رفتند
گروهى مانده در تبعيد
گروهى پاى در زنجيرِ زندانبان
به نامِ نامىِ انسان
تو اى خورشيد آزادى
به شام تيره ميهن
بتاب و خانه روشن کن
به نام نامى انسان
تو اى خورشيد آزادى
به شام تيره ميهن
بتاب و خانه روشن کن...