مینا اسدیهمسایه بودیم و بیشتر روزها همدیگر را در کوچه و خیابان میدیدیم. او بر روی یک صندلی چرخدار نشسته بود. و همیشه هم پسرش شهنام همراهش بود. صندلی مادر را میچرخاند و او را که زمینگیر و صندلی نشین شده بود در کوچه و خیابان میگرداند. و اگر تابستان بود میدیدم که پسر، مادر را به دشت و صحرا میبُرد و به گُلگشت و تماشا. هرگاه که آن دو را میدیدم، شهنام در حال خنده و شوخی با مادر بود، با مادری که نگاهش به دور دستها دوخته شده بود، شاید حتا نمیشنید و اگر هم میشنید جوابی نمیداد. اشرف سرهنگ پور نمین، را پیش از آن نیز دیده بودم و میشناختم. پیش از آنکه همسایۀ ما شود، در خانۀ سالمندان سُکنا گزیند و در صندلی چرخدار بنشیند. مادری بود مثل همۀ مادر ها که بدنبال فرزندانشان در بدر کوچه های غُربت شده بودند. چهره ای آرام داشت و رفتاری ساده و طبیعی... و هرگز در بدترین کابوس هایم نمیتوانستم تصور کنم که در پس این چهرۀ آرام، چنان گذشتۀ دردناکی پنهان باشد که در باورها نگنجد... و راز جنایت هولناکی که زندگی مرا دگرگون کند. ٭ ٭ ٭آنوقتها که هنوز مادر سالم بود و گاه یکدیگر را میدیدیم و حرف میزدیم، میتوانستم بفهمم که این زن آذری زبان، در ادبیات فارسی دستی دارد. پس از مرگش شنیدم که دبیر ادبیات فارسی دبیرستان ثریا در تهران بود. به خرید رفتم و برگشتم و این بار شهنام مادر را به خانه برده بود و با کتاب شعر او در انتظار من ایستاده بود. به کافه ای در همان نزدیکی رفتیم و نشستیم، کتاب را از او گرفتم و ورق زدم "ضحاک"مجموعۀ شعر اشرف سرهنگ پور نمین. تاریخ تولد ١٣٠٣ شعرها شرح جنایات رژیمی بود که جوانان را به کُشتارگاه میبرد... زنان را سنگسار میکرد و مردم را به میخ و سیخ میکشید:
رها کُن جوانان دلخسته را از تدابیر تو ایران، همه ویرانی شد هرچه آمریکا بگفت، آن میکنی گُل چرا همنشین خار و خس است هر کجای وطن گذر بکنی ملت بی نوای مُلتمس است چه کنیم قُمری شکسته پریم وطن ما برای ما قفس است پهلوانان وطن بسته به زنجیر شوند که مرگ غافل تو کی شود فراموشم دل حزین من و اشک چشم نیلوفر صدای نالۀ نیما هنوز در گوشم زنجیر ستم به گردنم بربستم من حسرت "نیلوفر" و "نیما" دارم با غُصه و اندوه تو، من پیوستم «بهناز شرقی نمین» بیست وهفت ساله، مادر دو دختر خُرد سال، لیسانسیه پرستاری، به زندان قزل حصار میرود تا برادرش شهنام شرقی نمین را که زندانی سیاسی سال ٦٠ است ملاقات کند. در مقابل در زندان جلویش را میگیرند.
می گوید: قرار ملاقات دارم. پاسداران میگویند: نه نمیشود یعنی نمیشود. و به او توهین میکنند و تهدیدش میکنند که از آنجا برود و ایجاد مزاحمت نکند. بهناز از لای در باز زندان سرک میکشد و اصرار میکند تا شاید بتواند پاسداران را راضی کند که حداقل جعبۀ شیرینی را از او بگیرند. پاسداری که از این بحث بی فایده خسته شده است در کمال خونسردی دکمۀ کنار دستش را فشار میدهد و بهناز در برابر چشمان فرزند پنج ساله اش در خاک و خون میغلتد. این جنایت تکان دهنده، در دادگاه حکومت، به حکایت ساده ای بدل میشود: اشتباه پاسدار در حین انجام وظیفه! فریاد میکشیدم و فریاد رس نبود شرح آنچه را که پس از این جنایت، گذشت میتوان در شعرهای اشرف سرهنگ پور نمین، مادر بهناز شرقی دنبال کرد: شرم کُن تو ز سیه جامۀ من ستم تو نرود از یادم کُشته ای دختر یک دانۀ من شرمنده نمیشوی ز چشم تر من؟ تو بودی عُمر من ای نخل شادمانی من
به چنگ گرگ خمینی فنا شدی "بهناز"
ز رفتن تو نمردم هنوز هست نفس
از مادر شما میگویم که در نمین بدنیا آمد و در گورستانی در استکهلم به خاک سپرده شد. ٭ ٭ ٭زندگی زنی را در برابر شما مینهم که ایستاد... در مقابل جنایتکاران، سر خم نکرد و سرگذشت دختر جوانش را در شعرهایی سرشار از عشق و امید و مبارزه برای آیندگان سرود...و هرگز نبخشید...و... هرگز فراموش نکرد. و از همین مادران است که ما آموختیم:
چهارشنبه ٩ ژانویۀ ٢٠٠٨ استکهلم www.minaassadi.com |