بماندیم و بدیدیم...
مینا اسدی

نوشتن این سطور برایم آسان نبود... دستم به قلم نمی‏رفت که به نقد کسی بنشینم که مثل دخترم دوستش می‏داشتم و به آینده‏اش چشم امید دوخته بودم. آسان نبود چرا که من با مادرت... خودت و فامیلت از دیرباز دوستی و انس و الفت دارم. اما نمی‏توانستم ساکت بمانم... مثل استخوان شکسته‏ای بود که در گلویم گیر کرده بود و راه نفسم را می‏بست.

آنروزها از دیدن آن همه شور و هیجان و سرزندگی‏ات به وجد می‏آمدم، از اینکه زن جوانی پای در این راه نهاده و بی‏اعتنا به راه پرمخاطره‏ای که پیش پای اوست می‏تازد و خطر می‏کند، لذت می‏بردم. پس از سالها، بصیر را در خانه‏ی تو دیدم. اگر درست به خاطر داشته باشم برای شرکت در شب شعری که در فرانکفورت داشتم به آنجا آمده بود. دو شب پیش تو ماندیم و تا صبح به بحث و گفتگو نشستیم... وسط حرف هم پریدیم... جدل کردیم... صداهایمان بلند شد... داد کشیدیم... اما می‏دانستیم که هر سه راهی یک راه هستیم و آرزوی ما سرنگونی بی‏قید و شرط جانیانی بود که بر مردم میهنمان حکومت می‏کنند.

وقتی به سوئد بازگشتم توان تازه‏ای یافتم. تو نمونه‏ای از بی‏شمار جوانانی بودی که پای در راه و استوار ایستاده بودند و خطر می‏کردند تا انقلابی را که ناتمام مانده بود به پایان رسانند، تا ریشه‏ی جنایتکارانی را که مردمشان و میهنشان را به گروگان گرفته‏اند، از بیخ و بن برکنند. تو هنرمند جوانی بودی که درد مردم را می‏نوشتی و به صحنه می‏بردی. هنر تو تاثیر حضور ترا در عرصه‏ی مبارزه دوچندان می‏کرد. برای همین بود که تا به من نوشتی که می‏خواهی "سه نظر درباره یک مرگ"، مجموعه‏ی داستانهای کوتاه مرا به صحنه ببری بی چون و چرا پذیرفتم و اجرای زیبایت را هم در فستیوال "هنر در تبعید" در پاریس دیدم.

سالها بعد وقتی مقاله‏ای در ستایش داریوش همایون وزیر رژیم پیشین نوشتی سرم سوت کشید... همه را نخواندم... باور نکردم... قدم به قدم نرفتی... مقدمه‏ای نبود که این کار تو را برایم قابل‏هضم کند. دیدم ناگهان از این قطار پیاده شده‏ای و می‏خواهی سوار قطار دیگری بشوی که در جهت مخالف ما حرکت می‏کند و این تصوری نبود که من از آینده‏ی تو داشتم. سکوت کردم، چیزی ننوشتم، چیزی نگفتم، حتا به خودت. اما نپذیرفتم و دیگر با تو رابطه‏ای نداشتم. سکوت کردم و رنج بردم.

این آغاز راه بود... و تو می‏رفتی... در سرازیری... به هر درت که می‏خواندند می‏رفتی و با هوش و درایتی که در تو سراغ داشتم می‏دانستم که بی‏خبر نمی‏روی. چرا می‏رفتی و به دنبال چه چیز می‏رفتی نمی‏دانم. همه چیز داشتی و نیازی به این آدمها... این بلندگوها و این هیاهوها نداشتی. آن آقایان بریده از این حزب و آن سازمان چه شایستگی و ارج و قربی داشتند که تو، که یک سر و گردن از آنها بلندتر بودی، سخنگویشان باشی؟ رنج می‏بردم و سکوت می‏کردم. اما پذیرفته بودم که دیگر ترا از دست داده‏ام.

پس از آن به هر کشوری که سفر می‏کردم آشنایی پیدا می‏شد که به طعنه از من بپرسد... هنوز هم ایشان دختر شماست؟ چرا درباره‏ی همه می‏نویسید و در این باره سکوت می‏کنید؟ چیزی نداشتم که بگویم. آنها در اشتباه بودند. من هر چه می‏نوشتم درباره‏ی دشمن اصلی بود و اعوان و انصارش، درباره‏ی کسانی بود که شمشیر از رو بسته بودند و قصد جان همه‏ی مخالفان را، با هر نظر و عقیده‏ای داشتند. برشمردن خطا و اشتباه این و آن کار من نبود. همه اشتباه کرده‏ایم و باز هم اشتباه می‏کنیم و آن کس که اشتباه نکرده است هنوز به دنیا نیامده است.

در این مدت هر چه کردی و هر چه گفتی و هر چه نوشتی، اگر چه تاسفم را سبب شد اما با خود گفتم نظرش این است... اینگونه فکر می‏کند... طاقت دشنامها... سانسورها... سختی‏ها و سالنهای کم‏جمعیت را ندارد... می‏خواهد تعداد بیشتری کارهایش را ببینند و هنرش را ارج نهند... می‏خواهد آنگونه که دوست دارد زندگی کند... اصلا می‏خواهد روی گذشته‏ی خود خط بطلان بکشد و حتا می‏خواهد به کسانش پشت کند و آنها را نبیند و نشنود. این اوست که تصمیم می‏گیرد که چه کند و چه نکند. و این طرف ما هستیم که می‏دانیم چرا ایستاده‏ایم و چه می‏گوئیم و چه می‏خواهیم. مگر او اولین نفر است و یا این اولین بار است که کسی راهش را عوض می‏کند؟ گفتم... در به روی این اندیشه بستم و تمام...

اما تا اینجایش را نخوانده بودم و در باورم نمی‏گنجید، اگر چه با مقدماتی که از سالها پیش فراهم آمده بود جاده را لغزنده و پرخطر می‏دیدم. می‏دیدم که پیش پایت دره‏ای عمیق دهان باز کرده است و تو در یک سرازیری افتاده‏ای و با شتاب به سمت آن دره می‏رانی... افتادن... بی‏هوشی و فراموشی. نشانه‏هایش را می‏دیدم... پذیرفتنش آسان نبود.

نامه‏ات به بصیر مرا تکان داد. دیدم که در توجیه حضورت در این جشنواره تا آنجا پیش رفته‏ای که چشمت را به روی حقایق بسته‏ای و زبان به تحقیر دوستی گشوده‏ای که صادقانه ترا دوست داشت و حاضر نبود حرفی ناخوشایند درباره‏ی تو بگوید یا بشنود. و من این را برنتافتم.

"یکی بود، یکی نبود" اولین و آخرین کار رژیم نیست. پیش از آن نیز طراحان فرهنگی حکومت اسلامی تمام هنرمندان مرده را از گورهای چندصدساله بیرون کشیدند و به یاری کارگزارانشان در اروپا و آمریکا، انجمنهای عریض و طویل "مولانا" و "حافظ" بر پا کردند. پولهای کلان خرج این روزها و شبها شد. حالا سرگرمی مردم شده بود "شب مولانا"، "روز حافظ"، "عصر رودکی"، "نیمه‏شب عراقی" و "دم صبح فردوسی"... اهل هنر به اندازه‏ای دلبسته‏ی این برنامه‏ها شده بودند که کسی نمی‏توانست بگوید بالای چشم این شبها و روزها و نیمه‏شبها و دم‏صبح‏ها ابروست و چون پای بزرگان هنر در میان بود حرف زدن در این‏مورد دل و جرات می‏خواست. دهان که باز می‏کردی، عده‏ای با کفش و کلاه و عصا وسط حرفت می‏پریدند که: "یعنی شب مولانا هم توطئه رژیم است؟" و پوزخند می‏زدند و می‏رفتند و حتما توی دلشان هم می‏گفتند: "بیچاره‏ها دیوانه‏اند!" و اما زمانی که در مراسم بزرگداشت مولانا در پاریس محمدمهدی زاهدی، وزیر علوم، تحقیقات و فناوری جمهوری اسلامی پیام رئیس جمهور را خواند تازه عاشقان هنر بفمهی نفهمی از خواب غفلت بیدار شدند!

و اما این "یکی بود، یکی نبود" مهمترین کار رژیم است از آن جهت که با حضور زندگان انجام می‏شود... با حضور هنرمندانی که صحیح و سالم نفس می‏کشند و از سلامت روح و روان برخوردارند، حق انتخاب دارند و می‏توانند در یک کلمه بگویند "نه". وقتی می‏گویم حق انتخاب یعنی که خودشان تصمیم می‏گیرند که با خودشان و هنرشان چه کنند و در کدام سمت و سو بایستند و وقتی می‏گویند "آری" یعنی که می‏خواهند در استقرار این رژیم سهمی داشته باشند و میان منافع مردم و خودشان، منافع خودشان را انتخاب کنند... خودشان را ترجیح می‏دهند. می‏خواهند باشند، اسمشان باشد، رسمشان باشد، چشم‏ها هنرشان را ببیند و دستها برایشان ابراز احساسات کند... گو که عالم نباشد... ده کنفرانس... نه جشنواره... هشت برنامه... به قیمت صد دستگیری... نود و نه سنگسار و نود و هشت اعدام و ماندن این حکومت به بهای لبخندی که ما در برابر دوربین‏ها می‏زنیم و سری که در مقابل تماشاگران به احترام خم می‏کنیم و کرنشی ناخواسته به برگزارکنندگان برنامه که خود در حال محکم کردن رشته‏های مودت با عوامل فرهنگی رژیم هستند. گفتم این انتخاب راه است. راهی که هر کس حق دارد خودش... با صلاحدید و مشورت با خودش برگزیند. هر کاری که ما می‏کنیم – به درستی و نادرستی آن کاری ندارم – می‏تواند کسانی را به اعتراض وادارد و تو انتخابت را - چه درست و چه نادرست - بدون درنظرگرفتن نظر دیگران کرده‏ای، پس به دیگران هم اجازه بده که به برگزاری این فستیوال که بی‏شک ترتیب‏دهندگانش کارگزاران فرهنگی رژیم هستند اعتراض کنند. چرا ناگهان چنان به خشم آمدی و برآشفتی که سخنگوی تمامی شرکت‏کنندگان در این برنامه شدی و چنان به ما نگاه کردی که انگار هیچکدام از ما هر را از بر تشخیص نمی‏دهیم و در هیات یک استاد کم‏حوصله و از بالا هر چه خواستی نوشتی. چه توقعی از بصیر یا از ما داشتی؟ انتظار داشتی که چون ما ترا مثل یک دختر، دوست و رفیق راه گذشته‏مان دوست داریم و هنوز به خاطراتمان با تو فکر می‏کنیم و حسرت می‏بریم، به دلیل شرکت تو در این برنامه ماخوذ به حیا شویم و خفقان بگیریم؟

گیرم که معنی تبعید همان باشد که تو می‏گوئی و تو بیشتر از دیگران تبعیدی هستی... گیرم که ما تبعیدی‏ که نه، حتا مهاجر هم نیستیم. خوش‏نشینانی هستیم که برای بهره‏گیری از مواهب کشوری دیگر به آنجا کوچ کرده‏ایم... گیرم که ما هنرمند و خالق هم نیستیم، آدم که هستیم... چشم که داریم و حلقه‏های طناب دار را که جوانانمان... فرزندانمان... رفقا و برادران و خواهرانمان بر آن رقص مرگ می‏کنند می‏بینیم... گوش که داریم و فریاد گرسنگان... تیره‏بختان و بخت‏برگشتگان را می‏شنویم و از اینهمه بیداد و ستم زخم می‏خوریم و روزی صد بار می‏میریم و زنده می‏شویم. دیدن رنج و شکنجه‏ی دانشجویان... وحشت زنان از حضور در خیابان... بیکاری و گرسنگی کارگران... اندوه و سوگ مادران... و تحقیر و سرکوب هر روزه‏ی مردمان در روز روشن، که دیگر سواد و زبان و تبعیدی و مهاجر و خوش‏نشین نمی‏خواهد.

دیدم که به فرعیات چسبیده‏ای؛ به اینکه فلانی، در گوشی تلفن فریاد می‏زند یا در مکالمات به طرف مقابل اجازه حرف زدن نمی‏دهد... یا گوش نمی‏کند... و از اینها به این نتیجه رسیدی که دوستی که تا دیروز همه‏ی خوبیها را داشت، امروز علاوه به آنکه بلند حرف می‏زند، "ولی فقیه" است، "نهی از منکر و امر به معروف" می‏کند، "سیاه و سفید" می‏بیند و لابد نمی‏گذارد آب خوش از گلوی این هنرمندان والاگهر پایین رود. اینها چه ربطی به اعتراض او، به برنامه‏های ترتیب داده شده از طرف رژیم دارد؟

صورت مسئله به روشنی در برابر ماست. یک طرف ما هستیم که از بس در میانمان موش دوانده‏اند و از ما شکار کرده‏اند، بیگانه و تنها، در میان دوست و آشنا، در گوشه‏ی دیوار ایستاده‏ایم و از میان تاریکی‏ها با همین توان اندک جنایات این آدمکشان را به تصویر می‏کشیم و جلوی چشم جهانیان می‏گذاریم. در طرف دیگر آنها هستند، قدرتمندان، گروگان‏گیران و جانیان... نفت دارند... معدن دارند... حسابهای سپرده بانکی دارند... سپاه دارند، بسیج دارند و با جیبهای پر از دلار در میان ما راه می‏روند. روزنامه‏ها را می‏خرند... تلویزیونها را می‏خرند... رادیوها را می‏خرند... هنرمندان را می‏خرند... برنامه‏های مستقیم و غیرمستقیم ترتیب می‏دهند و آنگاه که کسی – کسانی – فروشی نباشد با برنامه‏هایی مثل "هویت" به قول خودشان رسوایش می‏کنند و اگر طرف باز هم ایستاد، حذف می‏شود... گم می‏شود... ناپدید می‏شود. آب از آب تکان نمی‏خورد. حالا چند نفر – اندک – هنرمند یا بی‏هنر... تبعیدی یا مهاجر... می‏خواهند بگویند "آهای مردم دنیا". این نقشهای دروغین بر دیوار است... این خانه نیست... ویرانه هم نیست... بیابانی برهوت است... کویر است. چند نفر می‏خواهند تا دمی که زنده‏اند و نفس می‏کشند همه‏ی سختی‏ها را به جان بخرند و راه مردم را انتخاب کنند. بنویسند... بسرایند... بسازند... بخوانند... برقصند... ترسیم کنند... تصویر کنند و تو جور دیگری می‏اندیشی. خلق می‏کنی و دوست داری که تماشاگران و شنوندگان زیادی داشته باشی... زحمت می‏کشی و به قول خودت شهر به شهر و کشور به کشور سفر می‏کنی، با رنجی طاقت‏فرسا، تا هنرت را به مردم نشان دهی، تا دوستداران هنر نتیجه زحمات شبانه‏روزی ترا ببینند و دست بزنند و هورا بکشند و خستگی از جان و تنت بیرون کنند... می‏خواهی از احساسات آنها نیرو بگیری و به خلق اثر دیگری بنشینی. این خواسته‏ی هر هنرمندی است. همه‏ی کسانی که اثری خلق می‏کنند می‏خواهند که دیده شوند... شنیده شوند و تماشاگرانی داشته باشند. اما به چه بهایی؟ در تاریخ جهان کدام هنرمند تبعیدی و مبارز را می‏شناسی که در زمان حکومت دیکتاتورها قدر دیده و بر صدر نشسته باشد؟

ساده‏دلی نیست که بگویی مسئولان جشنواره‏ی "یکی بود، یکی نبود" نه تو را سانسور کرده‏اند و نه از تو خواسته‏اند که به انکار هویت‏ات برخیزی؟ وقتی شما دعوت آنان را برای شرکت در میان هنرمندان آبروباخته می‏پذیری و با حضور صدایی ضعیف، حتا اگر به نمایندگی از تبعیدیان باشد، در میان آنهمه هیاهو و تبلیغات؛ به حرکت آنان رسمیت می‏دهی و فستیوال به نام هنرمندان داخل و خارج هویت می‏گیرد، چرا هویت تو را انکار کنند و اصولا چه چیز را سانسور کنند؟ چیزی در مخالفت رای و نظر آنان وجود ندارد که انکار شده یا سانسور شود. اگر صدها مقاله درباره‏ی تبعید نوشته باشی و در این‏باره هزار اثر هم خلق کرده باشی و حتا اگر برگزارکنندگان این فستیوال رضایت بدهند که با نئون واژه تبعید را بر سر در سالن نصب کنند، شرکت هنرمند تبعیدی در این برنامه جز سرافکندگی ثمری نخواهد داشت. بی‏وقفه حرف زدن این، یا در سکوت نشستن و حرف نزدن آن، گیج بودن، زبان ندانستن... هیچکدام از این برنامه‏ها و دستاویزها، جنایات آن رژیم و تحرکات فرهنگیش را در خارج از مرزهای ایران قابل توجیه و پذیرش نمی‏کند. وظیفه‏ی هنرمند تبعیدی تقسیم آوارگان دور از وطن به خوش‏اخلاق و بداخلاق... پرحرف و کم‏حرف... دانشمند و بی‏سواد و اصولا تحقیر دیگران برای به کرسی نشاندن حرکات و اعمالش نیست. بل که وظیفه‏اش نوشتن و گفتن و فریاد زدن رو در رو و بدون رودربایستی‏ست، همانگونه که "بصیر" می‏نویسد و طعن و لعن و نفرین جماعت بیزار از سیاست را به جان می‏خرد. هزار تئوریسین، مقاله‏نویس، روزنامه‏نگار، کارگردان، شاعر، هنرپیشه و منتقد هم در پی ماستمالی و ماله‏کشی برآیند نمی‏توانند این واقعیت روشن و ساده و ابتدایی را که در روز روشن اتفاق می‏افتد، "تئوری توطئه" بنامند. توطئه‏ای که هدفش زیر ضرب بردن این هنرمندان والاگهر باشد. این کار اول و دوم رژیم نیست که حالا دستی از غیب بیرون آمده باشد و پرده‏دری کرده باشد. اینها می‏آیند که همین اندک حرکات مخالقان را بنیان‏کن کنند و ببرند. بدبختی نیست که پس از سی سال که نظاره‏گر نسل‏کشی و جوان‏کشی و زن‏کشی و فرهنگ‏کشی هستیم در برابر یکدیگر بایستیم و واژه‏ی تبعید را برای هم معنی کنیم؟

می‏گویی: "بصیر باید بداند که ما شخصیتهای مستقل هنری هستیم و این بدان معناست که دنباله‏رو هیچ ولی فقیه‏ای نخواهیم بود، نه مجیزگوی تمامیت‏گرای اسلامی و نه دنباله‏رو کسانی که به نام تبعید بخواهند برایمان حکم صادر کنند". من و تو برای آنکه شخصیتهای مستقل هنری شویم از شانه‏های همین دربدران تبعیدی بالا رفته‏ایم. آنها ما را دور جهان گردانده‏اند و حلوا حلوا کرده‏اند. شخصیت مستقل هنری به خودی خود معنایی ندارد. یک ترکیب خنثا و بی رنگ و بوست. ما چون اعتراض کردیم، چونکه به دهان یاوه‏گویان حکومتی مشت کوبیدیم، چونکه "نه" گفتیم و در کنار مبارزات مردم ایستادیم، شخصیت تبعیدی شدیم وگرنه آنقدر هنرمندان گردن‏کلفت‏تر از ما هستند که چون کارشان مجیزگویی، ریزه‏خواری و سرنهادن بر بارگاه سفلگان است کسی پهن هم بارشان نمی‏کند و در بهترین وضعیت، شاعران و هنرمندان رسمی دولت‏اند...

یکی از گردانندگان جشنواره "یکی بود، یکی نبود" می‏گوید: "برگزارکنندگان این برنامه عموما همه در یک رشته مهندسی تحصیل کرده‏اند و به اصطلاح "علوم دقیقه" خوانده‏اند و عشق به ایران، هنر غنی ایران همه آنها را به یک سمت، به سوی فعالیت به سوی فرهنگ ایران و معرفی ایران کشانده است." و همه این جوانان تحصیلکرده و دانش‏آموخته در مصاحبه‏هایشان ضمن ابراز شادمانی و احساس افتخار و مباهات از برگزاری این جلسات، از آبروی رفته‏ای حرف می‏زنند که قرار است توسط این فستیوال سه روزه و با شرکت این هنرمندان به ملت ایران بازگردانده شود. یعنی این دانش‏پژوهان و علم‏آموختگان که تو از آنها به عنوان نسل دوم و سوم ایرانی نام می‏بری نمی‏دانند که احساس شرم و ننگ ما از مردم به گروگان گرفته‏ای نیست که در چنگ این درندگان اسیرند و روزشمار مرگ دارند، بلکه از حکومتی است که تکه‏تکه می‏کند، مثل آب خوردن سر جوانان را از تن جدا می‏کند و هم‏نسلان همین در ساحل عافیت نشستگان را به بهانه‏ی دگراندیشی به راهروهای مرگ می‏فرستد.

برگزارکننده دیگر می‏گوید: "شک نیست که برگزاری چنین جشنواره‏ای در دنیا بی‏سابقه است و در ایرانیان حس اعتماد به نفس و اطمینان به خود را تقویت می‏کند، چیزی که ما در این دوره بسیار به آن نیاز داریم. شکی نیست که ایجاد شبکه‏ای از هنرمندان و ادیبان طراز اول ایران برای ما امکان برقراری ارتباطی زیبا و عمیق با جامعه میزبان و جامعه خودمان برقرار می‏کند. در هر گوشه‏ای از مرکز عظیم هاربرفرانت، هنرمندی، نقاشی یا ادیبی بخشی از داستان ما را به زبان می‏آورد." و البته چند عکس اشتهاآور هم در بروشور فستیوال وجود دارد که نشان می‏دهد جابه‏جا از تماشاگران با چلوکباب... باقلوا... زولبیا بامیه و انواع و اقسام غذاهای اشتهاآور ایرانی پذیرائی می‏شود. و با چیدن این سفره‏های رنگارنگ بر حکایت غمبار مردم گرسنه میهنشان سرپوش می‏گذارند.

این جوانان برومند و بالابلند وطن‏دوست که با بودجه مراکزی در کشورهای متبوع خود، جشنواره‏های این‏چنینی برگزار می‏کنند و چهره‏ای دروغین از ایران به جهانیان نشان می‏دهند آیا یک لحظه به مردم گرسنه، تشنه، بی‏خانمان، دربدر و اسیر ایران می‏اندیشند؟ آیا اینان از قتل زیبا کاظمی (شهروند کانادایی-ایرانی) به دست حاکمان جمهوری اسلامی بی‏خبرند؟ آیا استفان کاظمی، پسر زیبا کاظمی، جوان هم‏سن و سالشان را که در همان کانادا زندگی می‏کند می‏شناسند؟ اگر آری، چرا در حمایت از اوآستینها را بالا نمی‏زنند؟ چگونه است که در آستانه‏‏ی بیستمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ و در گیرودار سالگرد سرکوب جوانان دانشجو در ۱۸ تیر و در اوج دستگیری‏ها، جوان‏کشی‏ها و به بند کشیدن‏ها، یکباره این جوانان عالم و دانشمند جشن‏ها و فستیوال‏هایشان را همزمان با این قتل‏عام‏ها برگزار می‏کنند و درست در همین لحظه‏ی تاریخی می‏خواهند اهمیت زبان و فرهنگ ما را زیر ذره‏بین بگذارند و به رخ جهانیان بکشند؟ من نمی‏دانم چرا این جوانان "علوم دقیقه" خوانده اینگونه با سهل‏انگاری و سهو، دقیقه‏ها را باطل می‏کنند و فرصتها را می‏سوزانند.

حضور جهانی تارزنی که یخ "خانقاه"اش در آمریکا نگرفت و با لباده‏ای سفید و تسبیحی در دست، علی‏گویان‏راهی میهن اسلامی شد تا ثناخوان و دعاگوی آل عبا باشد چه سودی به حال مردم ما دارد؟

شاعرانی که پس از اینهمه سال هنوز قربانیان قتلهای زنجیره‏ای را کشته‏شدگان نمی‏نامند و از ترس عواقب بردن نامشان، آنها را "دوست مرده‏ی من" خطاب می‏کنند چه قدمی برای مردمشان برداشته‏اند؟

منتقدانی که تا دیروز در دفاع از فرهنگ و هنر پادشاهی گردنشان را سیخ می‏کردند و از عظمت فرهنگ و هنرایران باستان داد سخن می‏دادند و امروز سرسختانه می‏کوشند که ثابت کنند که اگر اسلام سایه‏اش را بر سر کشور ما نمی‏گسترد ما از همه افتخارات اصیل هنری و فرهنگی محروم می‏ماندیم و لابد امروز در ته دره‏‏ی عمیقی بودیم و داشتیم علف می‏خوردیم، چه جای احترام دارند؟

خوانندگانی که در فستیوالهای جهانی سخاوتمندانه همه جایشان را به تماشاگران نشان می‏دهند اما برای آنکه هم‏میهنانشان را از صوت داوودی خود بی‏بهره نگذارند آسیمه‏سر به سوی میهن اسلامی می‏شتابند و یقه چاک‏چاک را می‏بندند و محجبه می‏شوند و در تالار وحدت برای بانوان پیچیده در چادر چهچهه می‏زنند، از چه ارزشی برخوردارند؟

کارگردانانی که برای بزرگ شدن و کسب جوایز بین‏المللی جلوی هر بی سر و پای آدمکشی خم می‏شوند و کرنش می‏کنند و به فرهنگ‏دوستی و هنرپروری رهبر عظیم‏الشانشان فخر می‏فروشند، از زندگی و درد مردم چه می‏دانند؟ و چگونه وقتی مردم حتا نام آنها را نشنیده‏اند به نمایندگی از طرف آنان به اینجا و آنجا می‏روند و برای خودشان افتخار می‏آفرینند؟

مردم ایران از آمدن این چند هنرمند و شرکت هنرمندان تبعیدی در کنار آنان چه سودی می‏برند؟

این نگاه‏ها سیاه و سفید، نهی از منکر و امر به معروف نیست. واقعیت عریانی است که وجود دارد، اتفاقی است که می‏افتد و ناچار در گیر‏‏‏و‏دار حادثه هنرمندان متعهد زمان گمنام می‏مانند... بی تماشاگر می‏مانند... بی شنونده می‏مانند. این است و وسط دو صندلی نمی‏توان نشست.

کار هنر و خلق اثر مردمی در هیچ زمانه‏ای برای گرفتن مدال افتخار، پر کردن سالن و یا گرفتن اشک از تماشاگران نبوده است. کار هنرمند، به ویژه هنرمند آواره‏ی تبعیدی، ساختن سند برای آیندگان است. به تصویر کشیدن سرگذشت مردمی است که هر لحظه‏ی جان کندن را زندگی نام می‏نهند. نوشتن تاریخ واقعی مردمان است در تقابل با تاریخ‏نویسان کاذبی که به نفع ستمکاران قلم می‏چرخانند.

و اما، ما سرگذشت غمبارستمکشیدگان را می‏نویسیم، چه باک که در هیچ تاریخی نمانیم.

من آنچه را که فکر می‏کردم گفتم. همین!


مینا اسدی

استکهلم نوزدهم تیرماه ۱۳۸۷، نهم جولای ۲۰۰۸