قهوه ميل داريد يا چايى؟!


داستان مختصر زندگى يدالله خسروشاهى به روايت خودش

من از منطقه نفت خیز خوزستان ميآیم در چهارده سالگی بعنوان کارگر کارآموز در پالایشگاه نفت آبادان شروع به کار کردم. به کارآموزان به مدت دو سال حقوقی تعلق نمیگرفت و چیزی جز لباس کار، یک قالب صابون و ناهار بما نمیدادند. بطور کلی در آن زمان شرایط زندگی کارگران خیلی بد بود. تفاوتها در نحوه زندگی طبقات مختلف و ساکنان محلی و خارجی (غربی‌هايی که در ایران زندگی میکردند، خصوصاً بریتانیايى‌ها) چشمگیر بود. شبیه آفریقای جنوبی امروز بود. نوعی سیستم آپارتاید در منطقه برقرار بود. خارجيها و کارمندان در مناطق جدا و مخصوص شهر زندگی میکردند. آنها اتوبوسها، دفاتر، توالتها، کلوبها، سینماها و رستورانهای جداگانه خود را داشتند. کارگران حق رفتن به محلات کارمند و خارجی نشین را نداشتند. اگر کارگران را در آن محلات ميگرفتند آنها را دستگیر کرده و مدتها در بازداشتگاه نگه ميداشتند. بهترین چیزها متعلق به خارجيها و بدترین متعلق به کارگران بود. بعنوان مثال در هوای بسیار گرم خوزستان که آب آشامیدنی برای همه فراهم میکردند. در دفاتر خارجيها دستگاههای آب سردکن بود، در دفاتر کارمندان ظروف آب پر از یخ وجود داشت اما کارگران ميبایست از سطلهايی که در سایه گذاشته ميشد آب مينوشیدند.

تا سال ١٩٦٧ بخاطر شرایط اختناق و دیکتاتوری قابل ملاحظه‌ای وجود نداشت اما پس از ١٩٦٨ با وجود اختناق، مبارزه حرکت جدیدی به جلو کرد. در آن زمان من نمایندۀ کارگران بودم. حرکات و اعتصابات ما بالأخره باعث الغای برخی از نمودهای سیستم آپارتاید شد. ما توانستیم برخی از خواستهای اقتصادی خود را هم به دست آوریم. تعطیلات سالیانه ما از ٨ به ١٢ روز افزایش یافت. بیمه حوادث ناشی از کار، به ایّاب و ذهاب به کار نیز تعمیم یافت. هم چنین ما موفق به گرفتن جیره خواروبار نیز شدیم. در سال ١٩٦٨ زمانی که پالایشگاه نفت تهران افتتاح شد، من یکی از کارگرانی بودم که بر خلاف میل خود به تهران منتقل شد. در سال ١٩٧١ پس از کوششهای فراوان، ما توانستیم که سندیکای شمال کارگران نفت را به وجود بیاوریم. در سال ١٩٧٣ به هنگام یک کار تعمیراتی عمده در پالایشگاه تهران ما به مدت ٢ هفته اعتصاب کردیم. این اعتصاب موفقیت بزرگی برای ما کارگران بود. در اثر این اعتصاب ما توانستیم ٩٠٪ از خواست‌هایمان را به دست آوریم. مهمترین این خواستها، کاهش ساعت کار هفتگی از ٤٨ ساعت به ٤٠ ساعت، ٢ روز تعطیل هفتگی بجای ١ روز، ٢٥٪ اضافه مزد برای اضافه کاری بود. در سال ١٩٧٣ من نماینده کارگران در پالایشگاه نفت و نیز رهبر سندیکای نفت بودم. در آن سال مرگ یک کارگر در سانحه کار موجب شروع یک سری حرکات اعتراضی کارگران شد. من توسط ساواک، پلیس مخفی ایران دستگیر شدم. اما بعد از مدت کوتاهی آزادم کردند. ساواک یک بخش مخصوص کارگری داشت که حرکات کارگران را کنترل میکرد. ساواک با عملیات حساب شده و مفصّل کوشش میکرد که جلوی انتخاب نمایندگان واقعی کارگران را به اتحادیه بگیرد. هر کارگری که داوطلب نمایندگی میشد، فرم مفصّل ساواک را مبنی بر این که اختلالی در امور نفتی نباید ایجاد کند وگرنه به مدت بین ١٥ - ١٠ سال زندانی ميشود را باید پر و امضاء میکرد. اما کارگران خوشبختانه همیشه ميتوانستند که ساواک را گیج کنند و چند تن از نمایندگان و دوستان واقعی خود را به نمایندگی انتخاب کنند.

در سال ١٩٧٣ من برای بار دوم و بهمراه ٧ تن از نمایندگان دیگر کارگران دستگیر شدم. بعد از یک هفته در اثر اعتصاب کارکران و تقاضای آنان مبنی بر آزادی من، مرا آزاد کردند. پس از آزادیم کارگران که هنوز از دست رژیم خیلی عصبانی بودند از رژیم خواستند که بطور رسمی از من عذرخواهی کند. این مسأله باعث خشم رژیم شد.

رژیم نه تنها دوباره مرا دستگیر کرد بلکه این بار کتک مفصلی به من زدند و به مدت یک هفته مرا شکنجه ميکردند. در مدتی که من در اسارت بودم کارگران اطلاعیه‌ای دادند و خواستار آزادی من شدند. این اطلاعیه برای من خیلی گران تمام شد. لوازم و مواد چاپی که برای تهیه این اطلاعیه به کار رفته بود باعث شد که ساواک به فعالیتهای من با یک کارگر چاپ پالایشگاه پی ببرد. ما به مدت دو سال بود که برخی از کتابهای سیاسی ممنوعه را چاپ ميکردیم. کارگر چاپخانه پالایشگاه کتابها را از یک دوست خودش که در کتابفروشی کار میکرد، میگرفت ما آنها را چاپ کرده و برای فروش به او بر میگرداندیم. من حتی دوست کتابفروش او را نمیشناختم. به نظر ميرسید که ساواک مدتها بود که به دنبال منبع آن کتابها بود. ساواک تصور میکرد که یک گروه بزرگ زیرزمینی را کشف کرده است. آنها کارگر چاپ و دوست کتابفروش او را نیز دستگیر کردند و مرا تحت فشار زیادی گذاشتند که به آنها اطلاعات بدهم. آنها ميخواستند بدانند که چرا ما آن کتابها را چاپ میکردیم و چه کسانی پشت این جریان بودند. ما کوشش کردیم که ساواک را قانع کنیم که تنها دلیل فقط دلیل مادی بود و ما فقط دنبال درآمد اضافی بودیم. یک باری که آنها کارگر چاپخانه را شکنجه میدادند و بازجویی ميکردند از او پرسیدند: "اگر تنها مسأله شما، مسأله مالی بود پس چرا عکسهای شاه را چاپ نمیکردید؟" کارگر چاپخانه با سادگی جواب داد: "هیچکس آن عکسها را نمیخرید. در حالى که ما کتابها را به قیمت خوبی میفروختیم." این جواب باعث شد که او را به مدت چهار روز در آب یخ نگه دارند.

زمانی که من در زندان بودم کارگران به اعتصاب خود ادامه دادند. رژیم نگران بود و میخواست که به این اعتصاب سریعاً پایان دهد. ساواک جلسه کارگری فراخواند و در این جلسه من ميبایست نطقی را که از طرف ساواک خطاب به کارگران تهیه شده ميخواندم. من در آن نطق باید به "جنایات" خود اقرار کرده و از کارگران ميخواستم که به سر کارشان برگردند. پاهای من زیر شکنجه لت و پار شده بود و آنها نمیتوانستند مرا در آن حال به کارگران نشان دهند. من را به سرعت به بیمارستان منتقل کردند و جراحی پلاستیک روی پاهایم انجام دادند. در روز موعود به من چند جفت جوراب و یک جفت کفش بزرگ دادند که بپوشم و مرا به جلسه کارگران در پالایشگاه بردند. پاهای من هنوز خونریزی میکردند. زمانی که مشغول خواندن نطق ساواک بودم عمدا کفشهایم را درآوردم و پاهایم را روی زمین گذاشتم که کارگران بتوانند جای پاهای خون آلودم را ببینند. موقعی که جلسه را ترک ميکردم درد در پاهایم بقدری شدید بود که از پله‌ها پايین افتادم. روشن بود که کارگران گول این صحنه سازیها را نخوردند و تا مدتی از بازگشت به سر کار خود خودداری کردند. در واقع کارگران توانستند رژیم را مجبور کنند که تمام مزد مرا در طول مدتی که در زندان بودم به خانواده‌ام بدهد. وقتی که نمایش ساواک به اتمام رسید آنها مرا به زندان بازگرداندند و بازجویی واقعی تازه شروع شد. این دفعه مرا بطور وحشیانه‌ای شکنجه کردند. علاوه بر شلاق با کابل و شوک الکتریکی، انگشتان دست و پایم را با چراغ لحیم کاری سوزاندند. رئیس بخش کارگری ساواک شخصاً روی کمرم شمع آب کرد. پس از دو ماه بازجویی و شکنجه مداوم و زمانی که بالأخره ساواک فهمید که هر چه به آنها گفته‌ام واقعیت دارد آنها شکنجه را قطع کردند. مرا به مدت ٩ ماه در زندان کمیته نگه داشتند. پس از آن مرا به بیمارستان فرستادند تا جراحات ناشی از شکنجه را ترمیم کنند و بالأخره به زندان قصر منتقلم کردند. من در دادگاه اولم به ٢ سال زندان محکوم شدم. ساواک کوشش کرد که نظر مرا به همکاری با خود جلب کند. به من وعده آزادی فوری، حقوق و مزایای خوب دادند اما من پیشنهاد آنان را رد کردم. این مسأله باعث شد که محکومیت مرا افزایش دهند.

در دادگاه تجدید نظر محکومیت من به ١٠ سال افزایش یافت.

من چهار سال و نیم در زندان بودم و در ناآرامیهای قبل از انقلاب و پس از بازدید صلیب سرخ از زندانهای ایران آزاد شدم. پس از آزادی بعنوان کارگر اخراجی اجازه بازگشت به کار را نداشتم اما با این وجود فعالانه به مبارزات کارگران پیوستم. ما کمیته کارگران صنعت نفت را قبل از انقلاب ١٩٧٩ بوجود آوردیم. اولین تظاهراتی را که این کمیته سازمان داد در خود پالایشگاه بود. يکى از شعارهای ما در این تظاهرات اين بود:

نفت را کی برد؟ آمریکا! گاز را کی برد؟ شوروی! مرگ بر رژیم شاه (پهلوی)!

کارمندان پالایشگاه تظاهرات ما را با گل استقبال کردند. از آن تاریخ کمیته به نماینده تمام کارکنان صنعت نفت مبدل شد. این کمیته اعتصاب کارگران صنعت نفت در طول انقلاب را رهبری کرد و نقش اساسی در سرنگونی رژیم شاه داشت. ما صادرات نفت را متوقف کردیم و از دادن بنزین به ارتش در طول حکومت نظامی خودداری کردیم. دولت نهایت سعی خود را کرد که اعتصاب ما را بشکند اما به نتیجه‌ای نرسید. اتحادیه ما ٨ میلیون تومان بابت حق عضویت کارگران در بانک داشت که دولت آنرا بلوکه کرد. بدبختانه کارگران هرگز نتوانستند این پول را پس بگیرند. بعد از انقلاب ١٩٧٩، دیکتاتوری اسلامی این پول را به تصاحب خود درآورد. کمیته ما قبل از انقلاب به شورای عمومی کارکنان صنعت نفت تبدیل شد و تا اوسط سال ١٩٨١ گردانندۀ تمام امور صنعت نفت بود. در اواسط سال ١٩٨١ رژیم اسلامی شورای ما را غیر قانونی و غیر اسلامی اعلام کرد. من رهبر شورای عمومی کارکنان صنعت نفت ایران بودم. حتی پس از انحلال شورا ما هنوز نفوذ زیادی در گرداندن امور نفت داشتیم زیرا رژیم هنوز جسارت آن را نداشت که ما را بکلی کنار گذارد. اما، بدبختانه جنگ ایران و عراق و نیز عملیات بمب‌گذاری یکی از گروههای مخالف رژیم بهانه بدست رژیم داد که ترور و اختناق خود را افزایش دهند. رژیم در ابتدا یک گروه مسلح از پاسداران را در پالایشگاه مستقر کرد. پاسداران و اعضای انجمن اسلامی تمام مدت کارگران را آزار و اذیت میکردند. من و برخی دیگر از کارگران با وجود خطر دستگیری هنوز به سر کار میرفتیم. بسته شدن پالایشگاه نفت آبادان به دنبال آغاز جنگ ایران و عراق جنبش کارگران نفت را بشدت تضعیف کرده بود. جنبش ما تقریباً به حالت سکون درآمد. آنچه که ما در طول سالها مبارزۀ سخت به دست آورده بودیم یک به یک توسط رژیم اسلامی از ما گرفته شد. حقوق ما را ٢٥٪ کاهش دادند. کار هفتگی به شش روز افزایش یافت و جیره خواروبار و هزینه رفت و آمد همگی متوقف شدند.

من در تاریخ ٥/٩/١٣٦٠ در خانه‌ام دستگیر شدم. آنان پسرم و همچنین مهمانان ما را که یکی از آنها خانم حامله‌ای بود دستگیر کردند. ما را به زندان مخوف اوین بردند. مرا چشم بسته در کنار سایر کارگران نفت دستگیر شده در راهرو زندان نشاندند. در دو سوی این راهرو و سلولها و اطاقهای شکنجه و بازجویی قرار دادند. من از زیر چشم بند میتوانستم منظره وحشتناکی را که در راهرو بود ببینم. زمین پوشیده از خون بود. در حدود ١٥ نفر در گوشه و کنار راهرو با پاهای مجروح و باندپیچی شده و لت و پار رها بودند. من میتوانستم صدای فریاد و نالۀ کسانی را که شکنجه ميشدند را بشنوم. هنوز هم بطور زنده صدای فریادهای زنی را که بیوقفه بین ساعت ٢ تا ٦ صبح شکنجه شد و زیر شکنجه مرد میتوانم بشنوم. بدن بی جان این زن ساعتها پس از مرگش در راهرو رها شده بود.

طنز آمیز است که قبل از دستگیريم در نشریات برخی از گروههای سیاسی خوانده بودم که شایعاتی که از طرف عوامل ضد انقلابی امپریالیسم در مورد شکنجه در زندانهای ایران پخش ميشود واقعیت ندارند.

مرا هشت روز با چشمان بسته در راهرو زندان نگه داشتند. بعد از دوازده روز بازجویی من شروع شد. مرا با کابل شلاق زدند و از پاهایم به سقف آویزان کردند. نحوه و شدت شکنجه طوری بود که بسیاری از زندانیان در زیر شکنجه و به هنگام بازجویی ميمردند. رژیم اسلامی فقط به دنبال کسب اطلاعات از زندانی نبود بلکه آنها ميخواستند زندانی را تا حد نفی تمام باورهایش در هم بشکنند. آنها حتی کوشش داشتند که زندانیانی را محکوم به مرگ بودند قبل از اعدامشان از نظر روحی و سیاسی نابود کنند. برخی از نادمین را مجبور میکردند که در اعدام رفقای خود شرکت کنند. کتک، شکنجه و تحقیر زندانی هیچ پایانی نداشت. بعلاوه، ما تنها زندانی رژیم نبودیم ما همچنین زندانی پاسداران نیز بودیم آنها هر طور که دلشان ميخواست با ما رفتار ميکردند.

من در کنار ٨٤ زندانی دیگر و در یک سلول ٥ در ٦ متر زندانی بودم. چند تن از نادمین نیز در میان ما بودند که جاسوسی ما را ميکردند. یک تلویزیون مدار بسته بود که نطق ملاها را نشان ميداد و نگاه کردن به این نطقها اجباری بود. هر روز صبح ما را برای چند دقیقه به حیاط زندان ميبردند که سرود خمینی ای امام را بخوانیم. تنها سه بار در ٢٤ ساعت و هر بار به مدت ٢٠ دقیقه در سلول ما را باز ميکردند که از توالت و دستشویی استفاده کنیم. فقط ٢ توالت و دستشویی وجود داشت و در آن مدت کوتاه ٨٤ زندانی باید از آنها استفاده ميکردند. تقریباً پاهای تمام زندانیان زخمی و چرکین بود. تعداد زیادی از زندانیان عفونت کلیه داشتند و از این رو مجبور بودند که از ظروف پلاستیکی برای ادرار در سلول استفاده کنند. سلول مانند چاه مستراح بوی تعفن ميداد. فقط یک تخت دو طبقه در سلول بود که زندانیان تنها روی آن مينشستند. بخاطر کمبود فضا عده‌ای شبها و عده‌ای روزها ميخوابیدند. ما را همیشه نیمه گرسنه نگاه ميداشتند. ٢ سال اولی را که در زندان بودم غذای ما شامل کمی نان، کره، پنیر، خرما و چايی بود. از اواسط سال ١٩٨٣ سیب زمینی و برنج به غذای ما اضافه شد. در ٢ سال اول حق ملاقات نداشتیم. بخاطر تعداد عظیم دستگیری‌ها شرایط هرج و مرج بر زندانها غالب بود. زندانیانی وجود داشتند که بین ٣-٢ سال در زندان بودند اما هیچ ردی از آنان در دفاتر زندان نبود. در بسیاری مواقع، گاردها اسم زندانیانی را برای ملاقات صدا ميکردند که اعدام شده بودند. دادگاهی وجود نداشت و زندانیان را ملاها خود در زندان محاکمه ميکردند. ملاها بعد از خواندن جملاتی به عربی و پرسشی کوتاه در مورد اعتقادات اسلامی آنان، مجازات زندانی را به او ابلاغ ميکردند.

به مدت ٤ سال و ٣ ماه مرا مرتباً در آن زندان شکنجه کردند تا به عضویت خود در گروههای سیاسی اعتراف کنم. بالأخره زمانی که دریافتند من هیچ وابستگی سازمانی ندارم در تاریخ ٢١/١١/١٣٦٤ مرا با ضمانت بمبلغ ٥٠٠ هزار تومان آزاد کردند.

بعد از رهاييم من رابطه‌ام را با گروهی از کارگران برقرار کردم. بدبختانه چند تن از کارگران این گروه دستگیر شدند و رژیم بار دیگر در صدد دستگیری من برآمد. این مسأله فقط چند ماه پس از آزادی من اتفاق افتاد. من یک ماه در شمال ایران مخفی شدم و سپس به پاکستان فرار کردم.

قبل از آمدن به انگلستان به مدت دو و نیم ماه در کراچی بودم. در حدود هشت هزار تن از پناهندگان ایرانی در پاکستان بودند. بیشتر آنان جوانانی بودند که بخاطر فرار از شرکت در جنگ ایران و عراق به پاکستان گریخته بودند. وضعیت پناهندگان ایرانی در پاکستان واقعاً دهشتبار است. ما هیچ امنیتی در پاکستان نداشتیم. جان ما دائماً از طرف ماموران رژیم ایران تهدید میشد. ما بطور دائم مورد تعقیب و آزار و اذیت و حمله این اوباشان بودیم. آنها حتی از سلاحهای سنگین برای حمله به محل سکونت پناهندگان استفاده ميکردند. یکبار وقتی که ما یک نشست اعتراضی در مقابل دفتر سازمان ملل و در اعتراض به وضعیت اسفبار پناهندگان و عدم توجه سازمان ملل به مسائلمان داشتیم این اوباشان به ما حمله کردند. آنها بعضی از تظاهر کنندگان را دزدیدند. زمانی که من در پاکستان بودم یک از تن ایرانیان به قتل رسید. به هتل من چندین بار حمله کردند. زندگی برای پناهندگان ایرانی در پاکستان بهتر از ایران نبود. بوروکراسی پناهندگان را در شرایط مشکل و بلا حلی در پاکستان و ترکیه قرار میدهد. سازمان ملل تقاضای پناهندگی از پناهندگان را نميپذیرد مگر اینکه آنها پس از ورود، خود را به پلیس محلی معرفی کنند. اما به محض این که پناهندگان خود را به پلیس معرفی کنند پلیس آنها را به جرم ورود غیر قانونی دستگیر ميکند. پلیس ميتواند آنها را بخاطر این جرم به ایران باز گرداند و یا زندانی کند. در چنین شرایط نامعقولی پناهندگان ممکن است هرگز نتوانند فرصت درخواست پناهندگی داشته باشند. این بی حرمتی واقعا عظیمی است.

با وجود اینکه من یکی از معدود افرادی بودم که از طرف سازمان ملل در پاکستان رسماً به پناهندگی پذیرفته شدم، اما تمام مدت در حال فرار و گریز بودم. ماموران رژیم ایران حتی به دفاتر سازمان ملل در پاکستان نیز نفوذ کرده بودند. بمحض اینکه پناهندگان آدرس خود را به مقامات سازمان ملل در پاکستان میدادند اماکن مسکونی آنان مورد حمله اوباشان قرار میگرفت. یک بار، فقط دو روز پس از این که آدرس هتل سکونت خود را به سازمان ملل دادم به آن هتل حمله شد. من توانستم که از طریق پشت بام فرار کنم اما اوباشان پسرم را دزدیدند و یک هفته او را نگه داشتند. بخاطر تبلیغات خصمانه و نامطلوب وسائل ارتباط جمعی در پاکستان، مردم پاکستان نظر بسیار نامساعدی نسبت به پناهندگان دارند. پناهندگان ایرانی در پاکستان از یک طرف مورد آزار و حمله پلیس و اوباشان و نفرت عمومی هستند و از طرف دیگر توسط شیادانی که وعده مدارک جعلی و ویزای کشورهای اروپایی را میدهند فریب خورده و دار و ندار خود را از دست ميدهند. داستان تأسف‌بار و غم انگیزی است. من پناهندگان ایرانی بی چاره و نا امید بسیاری را در پاکستان دیدم.

از آنجا که ماندن در پاکستان برایم خطرناک بود و زندگيم در معرض تهدید بود تصمیم گرفتم که ریسک کنم و پاکستان را با پاسپورت کسی دیگر ترک کردم.

من در ٢٤ آگوست سال ١٩٨٧ وارد لندن شدم و در فرودگاه تقاضای پناهندگی کردم. مرا به مدت ٤٨ ساعت بازداشت کردند و پس از تحقیقات آزاد شدم. وقتی که در بازداشت بودم مأمور از من سئوال کرد که چایی دلم ميخواهد بخورم یا قهوه؟ چون فکر ميکردم که دارد سربسرم ميگذارد ساکت ماندم و فقط نگاهش کردم. لابد فکر کرد که به نوعی اختلال حواس دچارم. اما در واقع من مقصر نبودم تنها تصور من از بازداشتگاه، تجربه دهشتناکم از زندان های ایران بود. بنابراین من انتظار هیچ نوع رفتار انسانی را در حبس نداشتم. پس از دو ماه از ورودم من بطور رسمی به پناهنگی پذیرفته شدم. در حال حاضر در صدد سر و سامان دادن به وضع خود در این مملکت هستم. مشکل زبان، کمبود پول، عدم وجود خدمات مناسب و کافی برای پناهندگان از مشکلات عمده من از زمان ورودم به این مملکت هستند. تنها کمکی که تا به حال به من شده است از طرف دوستان ایرانيم در این مملکت بود.