شهادت میدهیم اما به کى؟
لیلا قرایی
منتشر شده در سایت "٨ صبح" افغانستان
یکشنبه ۲۴ دلو (آبان) ۱۳۹۵
تمام فکر و ذهنم را آن چشمها، آن چشمهای وحشتزده و نگران، آن هشتادوشش جفت چشم مشوّش، به خود مشغول کرده است. به راستی مشکل کجا است؟ آیا فقط به خاطر نبود پول و امکانات کافی است؟ آیا مشکل نبود کنترل روى سیستم دزد و فاسد است؟ یا مشکل آن هشتادوشش جفت چشم بیگناه و وحشتزده است. کسى میگوید «بانوى اول» را در جریان بگذاریم. کسى میگوید… اما من میدانم هرچه که هست آن چشمها، آن هشتادوشش جفت چشم معصوم، منتظر ما هستند تا شهادت بدهیم. حالا اگر «بانوى اول» مشغول دید و بازدید و ژست و عکسانداختنهاى چپ و راست است، ما که هستیم. کاش دایانا با آن چشمهاى وحشتزده و نگرانش نمرده بود، شاید میتوانستیم به او مراجعه کنیم اما شاید من و شما، همهی ما، یکبار هم شده با صداى بلند و متشکل شهادت دهیم.
قصه از اینجا شروع شد از یک درخواست: ما با تعیین وقت قبلی بنا به درخواست یکی از مادران میخواستیم به دیدن بچههایش برویم. کودکان او در مرکز دولتی نگهداری از کودکان بیسرپرست و بدسرپرستِ خواجه عبدالله انصاری که در مرکز شهر هرات قرار دارد، زندگی میکنند]. اگر به جای بدسرپرست، سرپرستان بیبضاعت بگوییم شاید مناسب باشد، فکر نمیکنم کودکان بدسرپرست که تعدادشان خیلی زیاد است، حمایت شوند [مادر به دلیل نبود امکانات مالی و برای یک زندگی بهتر، مجبور شده است که فرزندانش را به پرورشگاه بسپارد.
اولین چیزی که در بدو ورود جلب توجه میکرد این بود که بچهها، «بچه» نبودند. از بازیگوشی و دویدنهای کودکانه خبری نبود. دختربچهها شوکه، غمگین و بهتزده به نظر میرسیدند. آنها به هیچ وجه شاد نبودند. هوای داخل مرکز بسیار سرد بود.
از بچهها پرسیده شد کجا زندگی میکنند، آنها به اتاقی در گوشه حیاط اشاره کردند، لیکن خانم سهیلا، مدیر این مرکز اظهار کرد که اتاق بچهها در طبقهی بالای مرکز است. سپس خطاب به یکی از دختربچهها گفت: «چرا دروغ میگویی، شما طبقهی بالا زندگی میکنید!»
خانم مدیر ما را به طبقه بالا هدایت کرد و آنجا تخت خوابهای پاک و مرتب را نشانمان دادند و گفتند جای خواب بچهها این جا است. روتختیها و فضای اتاق به قدری تمیز بود که آدم باور نمیکرد این بچهها با آن لباسهای کثیف و بوی بد، آنجا خوابیده باشند. به نظر میرسید که این اتاق را به عنوان ویترین و صرفاً برای نشاندادن به بازدیدکنندهگان آماده کردند و کسی از آن استفاده نمیکند.
یک مرد «نیکوکار تاجر» هم کمی بعد از ورود ما، وارد صحن پرورشگاه شده بود که اظهار میکرد لباس گرم برای بچهها آورده است، البته تا زمانی که ما آنجا بودیم از ماشین جناب نیکوکار، تنها بنرهای تبلیغاتی کمکهای خیریهی ایشان به مرکز، خارج شدند.
طبق گفتهی مدیر، بچهها هفتهای یکبار به حمام میروند، اما از ظاهر بچهها این گونه به نظر میرسید که هفتهای یکبار هم به حمام نرفته باشند و اگر رفته باشند، معلوم نیست چه کسی عهدهدار مراقبت و کمککردن به آنان در شستوشو است؟ شاید همان لباسها را با بوی متعفن ادرار، بعد از حمام، دوباره تن بچهها میکنند، چون واضح بود که تعداد زیادی از این کودکان خردسال خودشان را بارها و بارها خیس کردهاند و بدون آن که لباسشان عوض شود، بارها و بارها لباسها در تنشان خشک شده است.
البته خانم سهیلا در زمان مراجعهی ما مدیر مرکز بود، که ظاهراً به تازگی پست ایشان بالاتر رفته و مدیر عمومی کل کودکستانها شدهاند و به جای ایشان، یکی از کارمندان تدریسی مرد، مدیر عمومی پرورشگاهها شده است و فعلاً مدیریت پرورشگاه دخترانه را هم پیش میبرند. در حالی که بهتر این بود تا یک چنین پستی را به یک زن واگذار میکردند تا بهتر بتواند به مسایل دختران رسیدگی کند.
در ابتدای ورود من، خانم مدیر عنوان کرد این بچهها مثل بچههای خودش است، باید پرسید آیا بچههای شما هم بوی «شاش» میدهند؟ آیا بچههای شما هم لباسهای متعفن «از بوی ادرار چندین بار خشک شده»، بر تن میکنند؟
به طور کلی، فضا بسیار سنگین بود. واضح بود که پرسونل حاضر مضطرب به نظر میرسیدند. انگار نگران مشاهدات ما بودند. گویی تمام تلاش آنها این بود که ما کمتر با بچهها صحبت کنیم و کمتر بفهمیم. نگران بودند که نکند وجدان ما بیدار باشد و اعتراض کنیم.
در این پرورشگاه، ۸۶ دختر از چهار ساله تا هجده ساله، نگهداری میشوند. اوضاع دختران بزرگتر از لحاظ بهداشت و تمیزی بهتر بود، شاید چون آنها خودشان میتوانند از خود مراقبت کنند، در حالی که نیمی از این دختران زیر هفت سال بودند، اما دختران بزرگتر، افسردهتر و غمگینتر به نظر میرسیدند.
ظاهراً آنها هیچ برنامهی مشخصی ندارند. درست مثل زندان، روزها را به شب رسانده و میخوابند. بالاخره ما با اصرار زیاد، اتاقی را که طبق گفتهی بچهها جای خوابشان بود مشاهده کردیم. یک اتاق بزرگ با یک موکت بسیار نازک. ظاهراً بچهها روی زمین میخوابیدند و خبری از آن تخت خوابهای زیبا و تمیز دست نخورده نبود. اتاق بسیار سرد بود و چون همکف است، احتمالا نمدار نیز است. در گوشه و کنار اتاق، پسماندههای غذا و لباسهای کثیف پراکنده بود.
دختران بزرگتر وادار شده بودند با عجله اتاق را در حضور ما جمع و جاروب کنند.
برخی از دختران هم از دل درد، گلایه داشتند، دختران بزرگتر گفتند داکتر علت آن را مصرف زیاد حبوبات عنوان کرده است.
مسألهی نامتجانس دیگری هم که به چشم میخورد، کفش روفرشیهای گلابی رنگ قشنگ، نو و گرمی بود که پای بچهها بود و اصلاً به آن اتاق، بوی بد و لباسهای کثیف و نامرتب بچهها نمیآمد، بعداً شنیدیم که قبل از آمدن ما، به تعدادی از بچهها کفش داده شده و بعد از رفتن ما هم از آنها پس گرفتهاند.
به نظر نمیرسید که کودکان از خود وسایل شخصی] صندوقچه، بکس، الماری و …[داشته باشند و چیپس و «پفک»هایی را که گرفته بودند، نمیدانستند کجا پنهان کنند تا هر وقت دلشان خواست، بخورند.
طبق مستندات روی کاغذ، این مرکز، دوازده معلم روز و یک معلم شب دارد. به علاوهی دو کارمند خدماتی، دو گارد و دو کارمند اداری. دو مرد معلول هم آنجا نگهداری میشدند و خالهای از آنها مراقبت میکرد. اما واقعیت، گونهای دیگری است و در مجموع تنها شش نفر برای هشتاد و شش کودک آنجا حضور دارند. ظاهراً بعضی از معلمان فقط امضا میکنند و میروند و اینکه این پولها به جیب چه کسانی میرود، نامعلوم است. چقدر خوب بود اگر وجدان بیداری آنجا حاکم میبود تا به جای معلمان غایب، به تعداد خالهها اضافه میکرد که هم به بهداشت و غذای بچهها رسیدگی میشد و هم حقوق انسانی دو کارمند خدماتی رعایت میشد تا مجبور نباشند فقط دو نفر شبانهروزی برای ۸۶ کودک، با معاش ناچیز کار کنند.
گفته میشود مشکلات در مرکز پسرانه، با ۱۲۵ طفل که در آنجا به سر میبرند، بسیار تأسفبارتر است. کارمندان مرکز پسرانه روی کاغذ، چهار معلم روز و یک معلم شبانه است. یک مدیر و دو کارمند اداری و تدریسی هم دارند. به همراه سه خاله و دو گارد. اما معلوم نیست که در واقعیت چند نفر آنجا مشغول به کار اند.
با توجه به این که مراکز خیریهی بسیاری وجود دارند که مدعی هستند به پرورشگاه خواجه عبدالله انصاری کمک مالی میکنند، حالا لازم است این سوال مطرح شود که مشکل عدم رسیدگی به این کودکان ناشی از چیست؟ چه کسانی قرار است پاسخگو باشند؟ صدای این کودکان بیدفاع و معصوم را کی خواهد شنید؟ آیا ماندن کودکان در این محل با بودن در خیابان تفاوت دارد.
ما بسیار خجالت کشیدیم که به دلیل بوی نامطبوع و بدی که بچهها میدادند، زمان بسیار کوتاهی میتوانستیم آنها را در آغوش خود نگه داریم. اما چشمهایشان را هرگز نمیشود فراموش کرد که پر از حرف بودند، انگار چشمهای بچهها میگفتند: «شهادت دهید! ما را فراموش نکنید، فقط نظارهگر نباشید.» حالا این شما، این ما و این وجدان آگاه و این شهادت و دادخواهی. حالا آیا «بانوی اول» میتواند کاری انجام دهد تا به سراغ او برویم؟ آیا رییس جمهور میتواند کاری انجام دهد؟ تا به سراغ او برویم؟ به راستی وضعیت دیگر پرورشگاهها که ما نرفتیم و ندیدیم چگونه است و چه فجایعی که حتماً از چشم ما پنهان ماندهاند. آن چشمهای وحشتزده گواهی میدادند، فجایع بیشتر و عمیقتر و جدیتری در جریان است. در بین کارمندان آن مرکز هم، حتماً افراد مسوولی وجود دارد که حتماً به دلایل مختلف، مثل ترس از دستدادن کار و نداشتن پشتیبان و عدم توانایی تغییر شرایط و … سکوت کردهاند و پذیرفتهاند که فقط نگاه کنند.
بنا بر این، ما تصمیم گرفتیم تنها تماشاچی نباشیم. ما تصمیم گرفتیم فریاد بیصدای این کودکان معصوم را به گوش مردم و مسوولان افغانستان برسانیم.