اندر عاقبت گرمازدگی دخترکی در تهران
(داستانکی طنز گونه در باب حجاب اجباری در ایران)
آوردهاند که روزگاری در تابستانی عطشان در میدان آزادی تهران که از حدت تابش آفتاب "تقی از نقی و شهین از مهین" قابل تمیز نبود، دخترکی قرشمال از فرط گرمای مضاعف روسری و مانتو و ضمایم آن، اندکی کشف حجاب کرده و روسری را به سمتی وا نهاده و از هوای غامض و آمیخته به ناپاکی تهران، حض عظمیای برده و بدین سان میخواست دمای جسم هرانش را تنزل داده و پس از رفع مرض گرمازدگی راهی مکتب شود! در آغاز پسرکی خرد مغز و خردسال متلکی پرانده و تشویش اذهان دختر را سبب شد. دخترک با کظم غیظ فراوان، دم برنیاورد و زبان به کام کشید. اما در اندرونش بسیار راغب بود که بگویدآخر ای جوجه خروس غاز غولنگ "تو مال این حرفایی، تو مال شستن ظرفایی" اما یاد پند جد فرزانهاش افتاد که بدو گفته بود در پاسخ به متلکها خموش باش زیرا در این شهر رجل مآبانه در پس پاسخ به هر متلکی، متلکی دیگر میآید! دمی گذشت و مردان و زنان کرور کرور آمده و در صفوف گره شده بدو چون مجسمه ابوالهول مینگریستند و نجواکنان از یکدیگر پرسش میکردند؛ "این چشم سفید چرا حجاب برداشته و به سان ما اسلام را عزیز نمیدارد؟" دیگری میگفت ؛"چه میگویی؟ بی شک او مجنون است و در اسلام هم حجاب بر مجنونان که واجب نیست!" آن یک میگفت: "نه... محتمل است که او دخترکی اهل ولایات آن سوی آب است که میپندارد رسوم شهوانی قبیلهاش این جا نیز افضلالاعمال است !" مردکی مبسوط الشکم با داغ پیشانی و ریشهایی طویل و تنیده که از فرط ازدیاد مو، لبهایش هم ریش دیده میشد آواز همی سرداد: "آه...به خاطر آوردم. من امروز مفلسی را نان داده و یتیمی را نوازش کردم. بی شک باری تعالی این حوری را از جنت برای پاداش اعمال امروز من فرستاده است!" پیرسالی سپید سر و کراوات پیشه و میهن پرست نیزکه "صدای کلنگ گورش به گوش میرسید" باتلخندی چروک و شمردگی تمام ناله سر داد: "ای غافلان از سنت پدرانتان! بی گمان این ملکه به رسم نیاکان آریاییمان که آن گونه حجاب بادیه نشینان اعراب را برنتابیده و از هیبت ایرانی خویش عدول نکرده بودند برقرار مانده و برماست که اکنون در رکابش باشیم، حاميش گردیم و وی را مکرم بداریم!"
جوانکی ماسک بر چهره و در حال گریزنیز فریاد زد: "همگی به راه ترکستان میپویید، گوشوارههای دخترک سبز است و پیداست که با ماست" به یک آن جماعتی سوت زنان هلههله نموده و هم نوا گشتند: "ایران همه سبز و پر از موسوی است، بسیجی و خامنهای رفتنی است".
پسرکی باتوم به کف که عنقریب پشت لبش سبز گشته بود و دکمههای ردایش تا چانهاش پیوست بود با سیمایی برافروخته بانگ برآورد: "چه برای خودتان زرمی زنید؟ همیدانستم این دخترک مادر به خطا از ولایات اجنبی زر و زیور بگرفته است. آن چنان ارشادش بنمایم که دیگر برای نافرمانی مدنی و این دست سوسول بازیها این گونه به جنگ با امام عصرش قیام ننماید!" به یک آن اجتماعی دیگر ازعوام الناس مشتها را بر آفاق کشانده و هم آواز گشتند: "ما طالب سبزیم نه این سبز ریا، سبز هم بازیچه شد مهدی بیا".
خلاصه، قائلهای بر له و بر علیه دخترک به پا گشت و هواداران و مخالفانش ساز جنگ کوک بکردی و چنان قیامتی برای روسری پدیدار شدی که تمثیلش نه بر قلم جاری میگردد و نه بر لسان.
در آن محشر کبری، چه بسیاراستخوانهایی که منقطع و چه بسیار سرهایی که خون از آن فواره میزد. در دستها تیغ و سنان، بانگ ناسزا از هر کران، هیچ جنبندهای هم نبودش در امان. اما دخترک گرمازدۀ ما مسلول و متحیر از چیستی رابطۀ روسری و چنین نبردی ضحاکوار، در میانۀ این کارزار خون و جولانگاه جنون از هرم پیکار حرامیان و سیلی گرمای نزاع و ضربت باتومها امانش طاق شد و در لختی از زمان در بحبوحۀ نبرد تیغ بر کفان ناقد و هواخواهان ساجد بر خاک غنود کرد و...
"چنان عمر فانی به یغما بداد
هم او که ز گرما گریزان بدی
یکی روسری را به آتش کشید
تو گیر پند و درسی از این ماجرا
در ایران نباشد حجاب اختیار
در اسلام او زن همان برده است
بباید خروشیم و یکدل شویم
|
که هرگز تو گویی ز مادر نزاد
در آخر شکار پلنگان بدی
یکی داد وا غیرتا سر نهید
گرت هوشمندی بخوان نکته را
همه رعیتیم و یکی شهریار
ز بهر تفنن خدا داده است!
کز این ظلم خودکامه بیرون رویم"
|
امین از تهران - ١٩ مه ٢٠١
نظراتتان را با نويسنده مقاله در ميان بگذاريد: Journalist.tehran@yahoo.com
|