اسلام، دینی که جنایت از سر و رویش ميبارد
داستانی واقعی از شکنجهای که شاهدش بودم
کلمۀ "کلاس سوم ابتدایی" همواره ترس از اسلام را در من زنده نگه ميدارد. با نام اسلام، ناخودآگاه خاطرات دهشتناک روزهای آخر این کلاس را به یاد ميآورم. هنوز هم با وجود آن که سالها از دوران کودکیام ميگذرد، آن خاطرۀ منحوس روزهای آخر ٩ سالگیام که آمیخته با بربریت اسلامی بود رهایم نميکند.
آن روز را خوب به خاطر دارم. زنگ آخر بود و همه ثانیه شماری ميکردیم که مدرسه تعطیل شود. بسیاری از بچهها قبل از زنگ آخر به بهانه دستشویی و دل درد و هزار بهانه تراشی دیگر، از مدرسه فرار کرده بودند تا صحنههای بکر چند ساعت دیگر را از دست ندهند. ما چند نفری هم که زنگ آخر در کلاس مانده بودیم، به اصطلاح بچه مثبتهایی بودیم که ترس از تنبیه معلم، ما را بر روی میز و صندلیهای کلاس میخکوب کرده بود.
بالأخره با هر جان کندنی بود، زنگ مدرسه به صدا در آمد و ما چون اسیرانی که پس از ٣٠ سال از زندان گریخته باشند، با هیاهوی زیاد مدرسه را ترک کردیم.
آخر همه بچههای مدرسه ميدانستیم که این زنگ آخر با بقیه زنگ آخرها کلی توفیر دارد. آن روز در مدرسه غوغایی کم سابقه حکم فرما بود. همه پچ پچ کنان از حادثهای سخن ميگفتند که شاید دیگر تا سالهای سال نظیرش را نميدیدیم.
خلاصه، کاروانی از بچههای مدرسه، راه خانه را فراموش کرده و همه به سمت میدان اصلی شهر ميدویدند. من هم با اشتیاق و ولعی شدید و البته با ترس از این که مبادا دیرشده باشد و صحنه را از دست داده باشم، با گامهای بچهها همگام شدم و به خیل کاروان پیوستم.
بالأخره به میدان بزرگ شهر رسیدم. جمعیت رفته رفته بیشتر ميشد و من در وسط آن جمعیت، چون سوزنی در انبار کاه بودم. غلغله و هلهلهای دور میدان بود که سگ صاحبش را نميشناخت. جسم نحیف و کوچکم را از وسط جمعیت رد دادم و با هزار زورچپانی، خود را به صفهای اول بر روی سکویی نسبتاً بلند رساندم. دور و برم را نگاهی انداختم، بسیاری از بچههای مدرسه را ميدیدم که هر کسی به زور و التماس خود را بین آدم بزرگها جا داده بود و له شدن را به بهای تماشا به جان خریده بود.
نیم ساعت به همین وضعیت گذشت و من در بین جمعیت فشرده، احساس خفگی ميکردم. انگار اکسیژن آن منطقه هم سهمیهبندی شده بود. در این مدت، آخوندی نزدیک به ٢٠ دقیقه برای حضار سخنرانی کرد. اصلاً یادم نميآید که چه ميگفت. کاملا مچاله شده بودم و جز دیدن اصل صحنهها، حرف دیگری برای هیچ کس مهم نبود. دورتا دور میدان در محاصره سربازان اسلحه بر کف بود. صحبتهای آخوند که تمام شد، آمبولانسی نیمه اوراق به سمت جایگاهی که آخوند سخنرانی ميکرد رسید. مردی لاغر اندام با چهرهای رنگ پریده که به وسیله سه مرد نقابپوش که تنها چشمهایشان معلوم بود، به طرف جایگاه برده شد. اولین قدم مرد که به سوی جایگاه برداشته شد، هلهله جمعیت شدیدتر شد و با بالارفتن صدای جمعیت، ترس مرد هم فوران کرد. سنش به میانسالها ميخورد. قدی معمولی داشت با اندامی استخوانی، صورتی تکیده و زردگونه. به سختی گام بر ميداشت، خیلی سخت راه ميرفت. انگار که جرأات نميکرد از پلههای سکّو بالا برود. وقتی با هزار مشقت پلهها را تمام کرد، مردم آنقدر هو کردند که به یکباره چون کودکی شیرخوار، شروع کرد به گریه کردن. مثل باران بهار ميگریست و خود را در میان انبوه جمعیت که چون دیوار قطور گوشتی احاطهاش کرده بودند گرفتار ميدید. با آوردن وسیلهای شبیه گیوتین با پتکی در کنار آن، ضجه و گریههای مرد سنگینتر شد. واقعا چنان از اعماق قلب ميگریست که نالههایش میان موج عظیم صدای مردم شنیده ميشد.
وحشت قطع شدن دست به خاطر دزدی، مرد را متوحش کرده بود و من، کودکی ٩ ساله که انگار نبضم با نبض مردک گرفتار، گره خورده بود، هرچقدر او بیشتر ميترسید ترس من هم فزونتر ميشد.
هیچ دستبند و زنجیری به مرد آویزان نبود. به حدی میان سیل جمعیت که گویی برای تماشای سیرک آمده بودند وحشت کرده بود که فکر ميکنم اگر رهایش هم ميکردند توان گام برداشتن برای فرار را نداشت. آن سه مرد تنومند، جسم بيحال مرد را کشان کشان به کنار گیوتین بردند. این بار دیگر مرد مقاومت زیادی نکرد. آنقدر گریه کرده بود که دیگر هیچ انرژی برای ادامه گریستن نداشت. دست راستش را در شیار گیوتین آهنی قرار دادند و مرد شروع به لرزیدن کرد. صورتش را به سمتی دیگر برد تا دست محصورش را میان تیغههای آهنی نبیند. چون بید ميلرزید و دیگر گریههایش هم قطع شده بود. بسیار ترسیده بودم و لرزش مرد، مرا هم در چندین متر دورتر از جایگاه محاکمه اسلامی به لرزه انداخته بود. آخر در تمام ٩ سال زندگیم چنین صحنههایی را ندیده بودم. با وجود آن که ميلرزیدم و خشونت بی حد و حصر آن صحنههای واقعی، خارج از ظرفیت سنیام بود، اما دوست داشتم همه جزئیات را ببینم. آخوند دوباره صحبتی کوتاه کرد و سپس تیغههای گیوتین را به هم نزدیک کردند، به طوری که چهار انگشت مرد بیرون از تیغهها بود. مردان تنومند او را احاطه کرده بودند تا دستش را خارج نکند. گرچه بی حالتر از آن شده بود که بتواند عکسالعملی نشان دهد. مرد نقاب پوش، پتک سنگین را بالا برد و صدای جمعیت منفجر شد. پتک با شدت تمام پایین آمد و بلافلاصله دو انگشت اشاره و وسط مرد قطع شد. مرد چنان فریادی کشید که بی اختیار به گریه افتادم. خون بود که فواره ميزد و مرد کاملا بی حال شد. به زور زیر بغلش را گرفته بودند تا زمین نخورد اما مجازات اسلامی هنوز تمام نشده بود. آخر هنوز دو انگشت دیگر باقی مانده بود که محکوم به قطع شدن بودند. دوباره پتک بالا رفت و با شدتی بیشتر از بار اول بر روی دست مرد نیمه بی هوش فرود آمد و دو انگشت دیگرش هم پرت شد. جایگاه آخوند پر از خون مرد شده بود. انگار که حیوانی را سر بریده باشند. در این لحظه مرد تقریباً بی هوش بود و هوشیاريش را از دست داده بود. با زحمت او را به آمبولانس رساندند و بالأخره این گونه نمایش تمام شد. همان جا خشکم زده بود. ضربان قلبم بسیار بالا رفته بود. من، کودکی ٩ ساله، شاهد شکنجهای بودم که به طور واقعی و نه در فیلمهای اکشن، دست انسانی را مقابل چشمانم قطع کرده بودند. صحنه رفته رفته خالی ميشد. آخوند هم رفت. برخی از مردم گریه ميکردند، عدهای ميخندیدند و عدهای هم بی خیال، میدان را ترک کردند. اما من هر کاری ميکردم نميتوانستم تکان بخورم. سست و کرخت شده بودم. گویی دیگر اختیار اندامم با خودم نبود.همه آن اتفاقها جلوی چشمانم رژه ميرفت و در ذهنم سوت ميکشید.
این واقعه در همه سالهای کودکيم چون کابوسی همراهم بود و گاه آرامش را حتی در خواب از من ميربود. بعضی وقتها با صدای گریۀ مرد بی دست که از من کمک ميخواست از خواب ميپریدم و زار زار گریه ميکردم. تأثیر این حادثۀ بسیار خشن در دوران خردسالیام آنقدر عمیق بود که تا سالها نتوانستم این صحنه زننده را فراموش کنم.
واقعا نميتوان هضم کرد که چگونه قضات خود فروخته اسلام، فردی را که به دزدی مرتکب شده است به وحشیانهترین وجه ممکن به قطع دست محکوم ميکنند و بدتر این که چون دوران بربریت، همگان را به تماشای زجر کشیدن آن فرد دعوت ميکنند. آیا چنین مجازات حیوانی، آن هم در ملأ عام با هیچ معیار انسانی هماهنگ است؟ آیا عذاب روحی و جسمی که مجرم به دوش ميکشد همسان با جرم اوست؟ آیا تأثیرات مخربی که تماشای این صحنهها بر روح و روان مردم و بخصوص بر روی کودکان خردسال ميگذارد قابل اغماض است؟
اگر قرار بر قطع دست باشد که باید الآن اکثر آخوندها و حاکمان فعلی کشور را دست بریده ببینیم زیرا حقاً و انصافاً دزدیهای کلان و میلیاردی این اربابان و آقازادههایشان، به هیچ وجه قابل قیاس با دزدی یک انسان فقیری نیست که به دلیل ضعف سیستم رفاهی حکومت و به خاطر سیر کردن شکم زن و بچهاش مجبور ميشود یک جفت کفش بدزدد.
به هر روی، قساوت جلادان اسلامی و محاکمههای ناقض حقوق بشر آنان، روزانه جان صدها ایرانی را در معرض تهدید قرار ميدهد و متأسفانه این دین کثیف با تمامی جیره خوارانش، لذت زندگی سعاتمند را از ایرانیها ربوده است. شوربختانه تنها مشکل از نحوه اجرای قوانین اسلامی نیست بلکه ذات و سرشت اسلام به گونهای با قطع دست، سنگسار، اعدام، خشونت وهوچیگری آمیخته است که برای پاکسازی کامل و رهایی از آن یا باید اقدامی عاجل و انقلابی انجام داد و یا باید همچنان شاهد زجر کشیدن برادران و خواهرانمان در چنگال اسلام خون ریز باشیم.
امین از تهران
١٠ نوامبر ٢٠١٠
نظراتتان را با نويسنده مقاله در ميان بگذاريد: Journalist.tehran@yahoo.com
|