نوشته‌هاى ديگر امين در اين سايت

حالا چهار گوشۀ ایران، زندانی بزرگ است

روایتی از دختری زندانی که دغدغۀ عدالت داشت

دیگر رنگ و رویی بر چهرۀ تکیده‌اش باقی نمانده بود. بسختی ميشد صورتش را میان هجوم زخم‌ها شناخت. تا جا داشت کتک خورده بود و حلقه سیاه و کبود دور چشمانش، کاملا حکایت ميکرد که چه رفتار وحشیانه‌ای با او داشته‌اند. قبلا دختر بسیار شاد و سرزنده‌ای بود. در بسیاری از جلسات سیاسی و فمينیستی حاضر ميشد. عاشق حرف زدن بود و حتی در بحث‌هایی که تخصصی هم در آن نداشت، شرکت ميکردد و به قول بچه‌ها، خورۀ کلام بود. لقبش را گذاشته بودیم عمو حشمت. آخر، قیافه‌اش خیلی به پسرها شبیه بود. قدی بلند، چهار شانه، موهای کوتاه و معمولا صورتی بدون آرایش داشت. خودش برایمان تعریف ميکرد که چطور چند بار سر ماموران ورزشگاه آزادی را شیره مالیده است و در لباس پسرانه به دیدن مسابقات فوتبال رفته است. کلی با هم ميخندیدیم و معمولا در آخر جلساتمان، با نقل خاطراتش از نحوه برخورد مردم در زمانی که او را با پسرها اشتباه گرفته بودند، همه را ميخنداند و خلاصه مزۀ جمع و رونق مجلس که ميگویند ، حقیقتا برازندۀ داش حشمت بود. آنقدر تکه کلام‌های لاطی حفظ کرده بود که اگر روسريش را برميداشت و به خیابان ميرفت، با آن ظاهر پسرانه و زبان چرب و نرمی که داشت، ميتوانست حتی چند تا دوست دختر برای خودش ردیف کند!

وقتی کارش داشتیم، اگر در محوطه دانشگاه پیدایش نميکردیم، مطمئن بودیم که باید سراغش را در یکی از نشست‌های حقوق زنان یا جلسات سیاسی در سطح شهر بگیریم. مادرش به شوخی ميگفت، وقتی دخترم به خانه ميآید پدرش ميگوید که باطری این دختر پُرانرژی را در بیاورید تا حداقل، چند ساعت را در سکوت زندگی کنیم.

اما آخر سر هم، حضور این دختر بيقرار در یکی از همین جلسات، کار دستش داد و در بعد از ظهری بدشگون ، همراه با چند نفر دیگر از دوستانمان توسط نیروهای اطلاعات ایران دستگیر شد. وقتی خبر دستگیريش را شنیدم، مغموم و به هم ریخته شدم اما شوکه نبودم، چون او خیلی بیشتر از همه ما در این گونه جلسات شرکت ميکرد و دستگیری قریب‌الوقوعش، دور از ذهن نبود.

خلاصه، سربازان گمنام امام زمان به خانه یکی از بچه‌ها که آن روز جلسه‌ای در خصوص حقوق زنان ترتیب داده بود ، ریخته بودند و همه بچه‌ها را از خرد و کلان درداخل ماشین‌های ون مخصوصشان جا داده و به ناکجا آباد برده بودند.

اما اوضاع داش حشمت با بقیه فرق ميکرد. به قولی او گاو پیشانی سفید این گونه محافل بود و در تظاهرات روز کارگر، روز معلم، تظاهرات پس از کودتای سال ١٣٨٨ و اغلب راهپیمایی‌ها ، حی و حاضر بود. تازه، قبلا هم چند روزی را در زندان گذرانده بود و ميدانستیم اگر همه را هم ول کنند، او حالا حالاها باید مهمان بازجویان خوش اخلاق، رئوف و مبادی آداب وزارت اطلاعات باشد!

چند هفته در سکوت و بی خبری گذشت و همگی نگران وضعیت بچه‌ها بودیم. البته کار خاصی هم از دست ما ساخته نبود. نه ميتوانستیم ملاقاتشان برویم. نه حتی تا چند هفته ميدانستیم که در کجا زندانی شده‌اند. اگر هم تحصن ميکردیم، ما را هم سریعاً دستگیر و به خیل زندانیان اضافه ميکردند. بالاخره تنها کاری که از دستمان برميآمد را انجام دادیم و چند سایت اطلاع رسانی تاسیس کردیم و در آن خواستار آزادی فوری دوستانمان شدیم. زهر چشم‌های مسئولان قضایی از خانواده‌های زندانیان و نوشتن نامه‌های اجباری "غلط کردم" زندانی‌ها در زیر شکنجه و باتوم و فشار، قصۀ تکراری هر روز بچه‌ها بود تا این که بالاخره پس از گذشت چند ماه اضطراب و تشویش، اغلب بچه‌ها با سند و وثیقه و چند قلم التزام جور واجور از زندان بیرون آمدند و ما هم به رسم و عادت این چند سال اخیر، در بیرون در زندان منتظر شدیم تا به استقبال آزادی یارانمان برویم. تقریبا همه آن اکیپ زندانی شده آزاد شدند. سر و وضعی آش و لاش اما روحیه‌ای قوی داشتند. بعضی‌هاشان تعریف ميکردند که چطور هر روز تنها با یک سیب زمینی سر کرده‌اند. عده‌ای هم به شوخی ميگفتند که دیگر هیچ سرود انقلابی باقی نمانده بود که در زندان نخوانده باشیم و نزدیک بود که بخاطر تکراری شدن سرودهایمان، سرود جمهوری اسلامی را هم بخوانیم! جوی صمیمی و دوستانه حاکم بود. واقعا از آزادی رفقا سرمست و خوشحال بودم. انگار ده سال بود که بچه‌ها را ندیده بودم ولی وقتی سراغ از داش حشمت گرفتیم و هیچ کس از او خبر نداشت، رخسار همگی از شعف خالی شد. جالب بود که همه بچه‌ها از وضعیتش اظهار بی اطلاعی ميکردند و ميگفتند که اصلا او را در سلول هایشان ندیده‌اند. بله، پیش‌بینی‌مان درست از آب درآمده بود و معلوم نبود چه خوابی برای رفیق ما دیده بودند. مادر داش حشمت هم مجنون‌وار گریه ميکرد و اشک پاکش، اشک همه را درآورد. هر کاری ميکردیم که دلداريش دهیم و قدری آرامش کنیم، نشد که نشد. مدام ميگفت: "چرا همه آزاد شدید ولی خبری از دختر من نیست ، نکند الان زیر شکنجه است. شاید هم او را اعدام کردند. راستش را بگویید دخترم زنده هست یا نه؟"

صحنه جانکاهی بود. نميدانستیم شاد باشیم یا غمگین. از یک سو خوشحال بودیم که بچه‌ها آزاد شده بودند و از سوی دیگر، گریه‌های مادر دوستمان، لبخند را از لب هر انسان دردآگاهی بر ميچید.

هفته‌ها گذشت و حتی اجازه نميدانند دوست زندانی‌مان با مادرش تلفنی حرف بزند. بی خبری مطلق، تنها خبری بود که از دوستمان داشتیم. نه اعلام جرم ميکردند، نه دادگاهی برگزار ميشد و حتی گاه برخی از مقامات بیمار زندان، به عنوان حربه‌ای برای آزار روحی بستگان زندانی سیاسی، خبرهای متناقضی از وضع سلامتی دوستمان ميدادند.

بالاخره حکومت پس از چندین ماه اعلام کرد که دوستمان با سپردن یک وثیقه سنگین، ميتواند از زندان خارج شود. تهیه آن وثیقه هنگفت، خارج از توان یک خانواده معمولی بود اما با همکاری چند تن از بچه‌هایی که اوضاع مالی بهتری داشتند، داش حشمت از زندان آزاد شد.

شکسته و در هم ریخته بود. صورتش پس از آزادی، چون زمینی که هزار بار شخمش زده باشند، به سختی قابل شناسایی بود. شنیده بودیم که بازجویان وزارت اطلاعات، حداقل بخاطر وجهه خودشان هم که شده، معمولا از مضروب کردن صورت زندانی و شکنجه‌هایی که جای زخم باقی ميماند امتناع ميکنند اما صورت واژگون شده دوستمان کاملا این نظریه را رد ميکرد. نجابتش اجازه نميداد که بدن کوفته شده‌اش را به همه نشان دهد اما ميگفت هر بند از اندامش، دست کمی از کبودی دور چشمانش ندارد. جدای از شکنجه‌های جسمی که خوراک هر روزش بود، تعریف ميکرد که چگونه بازجویان حزب‌اللهی و مدعی دین داری، رکیک‌ترین الفاظ و فحش‌های جنسی را نثارش کرده بودند. ميگفت:

"به منظور شکنجه روحی، گاه چندین بار در طول نیمه شب بازجویی ميشدم و اصلا اجازه نميدادند که بخوابم. ضربات سنگین باتوم و تهدید به تجاوز جنسی هم که چاشنی همیشگی بازجویی‌هایشان بود. حتی گاه با کمال وقاحت از من ميخواستند که برگه‌هایی را امضا کرده و در آن به داشتن روابط جنسی نامشروع اعتراف کنم!"

حال چندین ماه از آزادی داش حشمت عزیزمان ميگذرد و البته هنوز پرونده‌اش مختومه نیست. دیگر از آن دختر پرشور و پر انرژی هم خبری نیست. در هیچ جلسه‌ای حاضر نميشود و دل و دماغی هم برای فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی ندارد. تلفنش مدام خاموش است و مادرش ميگفت که احساس ميکند دخترش به افسردگی حادی مبتلا شده است و گاه هفته‌ها از خانه بیرون نميآید. اما اگر کسی در گذشته با این دوستمان آشنا ميشد و انگیزه بالایش را برای ساخت جهانی عاری از ظلم تماشا ميکرد، به فراست در ميیافت که داش حشمت اگر امروز همچنان در شوک ساعات طولانی حضورش در زندان‌های هول انگیز حکومت اسلامی است، بر روی زخم‌های گلگونش مرهم ميگذارد و در کنج خانه‌اش نشسته است، روزگاری در هیچ کنجی قرار نداشت.

در هر حال، متاسفانه سیستم کثیف و نخبه‌سوز جمهوری اسلامی به مرحله‌ای رسیده است که فعالان اجتماعی و مدافعان حقوق بشر را به جای تحسین و حمایت، به زندان وشکنجه و تجاوز تهدید ميکند و به جای استفاده از فعالیت‌های داوطلبانۀ این نیروهای پرانرژی، از فعالیت آنان در هراس است و حرکت‌های صلح طلبانه آنان را حرکتی در راستای براندازی رژیم تفسیر ميکند.

گرچه ميتوان امثال داش حشمت‌ها را با اجبار و ارعاب در محبس خانه، محبوس و به افسردگی مبتلا کرد اما ظهور فعالان تازه نفس و جریان مدام زایش افکار مخالف این نظام فاشیستی که روز به روز هم گسترده‌تر ميشود، دیگر نه با تهدید قابل کنترل است و نه با فشار نیروهای جیره‌خوار سپاه و بسیج.

اندکی صبر، سحر نزدیک است!

امین از تهران
٢ دسامبر ٢٠‌١٠




نظراتتان را با نويسنده مقاله در ميان بگذاريد: Journalist.tehran@yahoo.com